روایت
از او شنیدم برای رها کردن یک نفس کافیست
من نفس را در سینه حبس کردم تا رهایم نکند
اما دریغ که او مرا در سینه سوزاند
روایت
شنیدی میگن قناری
وقت گریه وقت زاری
می شینه یه کنجی تنها
می خونه از بی قراری
شنیدی میگن ستاره
واسه شبگردی خماره
توی کهکشون حسرت
غصه ها رو می شماره
بگو حتی شده یکبار
بشنوی از دل و دلدار
از همون عشقی که رفته
تا سکوت چوبه ی دار
یا شنیدی از نگاهی
با تباهی با سیاهی
می تونی اینو بخونی
یه دروغ یه اشتباهی
نشنیدی و ندیدی
تا نوای غم رسیدی
از منو عشق و صداقت
تو به راحتی بریدی
نه شکستی نه گسستی
نه رمیدی نه دمیدی
نه تو آخرین دقایق
به سکوت شب رسیدی
شنیدی میگن که دنیا
ارزش اشک و نداره
اون کسی پیروز درده
که تو شادی کم نیاره
شنیدی میگن زمونه
نقش بی نام و نشونه
وقتی میری دیگه هیچکس
چشم براهت نمی مونه
فکر کنم شنیدی مجنون
میگذره از دل و از جون
میشکنه اما نمیره
می مونه تا سر حد خون
شنیدی اونکه اسیره
دیگه توی غصه پیره
آروم آروم تک و تنها
توی بی کسی می میره
امیدوارم خوشتون اومده باشه
یا حّق